عکس پلو مرغ ساده

پلو مرغ ساده

۱۵ مرداد ۹۹
داستان خدیجه __قسمت ۱۳ پایان داستان

تو این یه سال حالا دیگه به نقطه ای رسیده بودم که ناباورانه همه ی درها به روم بسته شده بود .
تصورم از آینده به انتهای روز هم نمیرسد مخارج خوردو خوراکم از یه مرغم کمتره اما به خاطر هزینه ی مواد لعنتی نا چارک تن به هر خفتی بدم . ای کاش همون روزهایی که دوست داشتم بابا برامون ،لباسو کفش نو بخره واز بابا کتک خوردم به جای شکستن پام می مردم وهیچگاه چنین سرنوشتی رو نمی دیدم .این حرفا رو بعداز ظهر یکی از روزای آغازین تابستون در پارک که باهاش قرار گذاشته بودم میگفت . زهرا اون روز سر ساعت اومد اونقدر لاغرو در هم شکسته بود که از دیدنش جا خوردم ، رنگ چهرش زرد ، زرد بود ووقتی کنارم راه می رفت هر آن احتمال میدادم که از لاغری استخونهاش بشکنه .زهرا برام از تنهایی وغم یکسالش گفت ، بغضی سنگین هرزگاهی گلوش رو می فشرد و چهرشو رو رنگ به رنگ می کرد .
زهرا می گفت درسته زندگی سخت و زجر آوری داشتم اما خودمم مقصر بودم . من راهی رو که قبلا بابا و تیمور تجربه کرده بودن رو رفتم .مسیری رو برای زندگی انتخاب کردم که هیچ راه برگشتی نداشت ! حال الانم منو از همه چیز می ترسونه ، مثل اینکه تو بیابون ، راه خودم رو گم کردم هستش ، به خاطر این مواد مخدر لعنتی کارهای غیر عادی زیادی انجام میدم ، گاهی که خیلی حالم بده ، وقتی تو خیابون راه میرم به درو دیوار می خورم ، خیلی وقتا ناخداگاه با صدای بلندی با خودم حرف میزنم ، ننه سکینه هم مثل گذشتها تنها غر میزنه و نفرین می کنه راستش رو بخوای این مواد لعنتی عقل و شعورم رو ازم گرفته ، زهرا همچنان می گفت و من حس می کردم که پاهام سست شده وقلبم تند و نا آروم میزنه ، نمیدونستم با چه کلمه وچه جمله ای ، کمی دردو رنجشو تسکین بدم .اشک گونم رو نوازش کرد همون لحظه دختر بچه ای زیبا در حالیکه خرس پشمالوی سفید رنگی تو دستش بود خنده کنان با مادرش از کنارمون گذشت ، زهرا مات اونو مادرش شد ، با لبخندی که از شدت پژمردگی معلوم نبود لبخنده یا ته مونده ی یه بغض ، گفت همیشه دلم میخواست یکی از این خرسها رو واسه دخترم بخرم .اون روز زهرا بعد کلی حرف رفت احساس کردم سبک شده ومن چون همراهم پول نداشتم باهاش نرفتم با اینکه دوست داشتم دخترش رو ببینم به خودم قول دادم چند روز دیگم صبر کنم و وقتی حقوقم رو گرفتم واسه زهرا ودخترش کلی خرید کنم بعد برم دیدنش .
چند روزی گذشت بلافاصله بعداز اینکه حقوقم رو گرفتم یه دست لباسو یه خرس سفید پشمالوی بزرگی خریدم و به سمت خونه ی ننه سکینه راه افتادم ، دلم میخواست با دیدن لباسا و عروسکی که اون روز حسرت داشتنش رو می خورد لحظاتی با دیدنشون غمو غصهاشو فراموش کنه و از اون حالو هوا در بیاد .
خونه ی قدیمی ننه سکینه تو یکی از خیابونای دور افتاده ی جنوب پایتخت بود . وقتی لحظاتی پشت در ایستادم تا تمرکز کنم یاد اون لحظه ای افتادم که رفتن پدرم رو بارها از اونجا تماشا کرده بودم .
مثل همیشه در خونه نیمه باز بود دلم واسه دیدن دختر زهرا پر میکشید ، چند ضربه ی کوتاه به در زدم به اون در کوچیک قهوه ای رنگ که چهار چوبش پوسیده و هر آن احتمال داشت بیوفته زدم .
صدای بم ننه سکینه رو شنیدم با لحنی تند گفت کیه ؟؟
هل بده بیا تو !! در رو به آرومی هل دادم و به داخل حیاط قدیمی خونه رفتم .ننه سکینه مثل همیشه روی ایوون نشسته بود ، با لبخندی غمگین سلام دادم و گفتم : اومدم زهرا رو ببینم ، ننه سکینه با همون لحن تندش غرید؛ برو قبرستون ببینش ، الان سه روزه که اونجا خوابیده ، خیر ندیده چند بسته قرص خورده بود. خوب شدکه مرد از شرش خلاص شدم دختر نبود که شده بود بلای جونم تو هم برو به درک یکی کم شد تو دیگه از کجا سرو کله ات پیدا شد ؟؟
زبونم با شنیدن این خبر بند اومد و دیگه نتونستم جواب سوالهای طلبکارانه ی ننه سکینه رو بدم همون موقع دختر کوچیکی اومد جلوم ، بدون اینکه توجهی به ننه سکینه بکنم بغلش کردم واز خونه اومدم بیرون، هنوز صدای غر زدنهای ننه سکینه شنیده میشد ، لباسا همون جا تو حیاط از دستم افتاد اما خرس هنوز تو دستم بود همون جا رو زمین نشسته وبه دیوار سیمانی خونه ی ننه سکینه که آثار نم دادگی زشتش کرده بود تکیه دادم ، چهره ی زهرا مقابل چشمم بود خرس پشمالوی سفیدی رو که آرزوی زهرا بود رو دادم به دخترش و محکم در آغوشم فشردمش و زار ، زار شروع به گریه کردم .قلبم انگار از درون سینم آتیش گرفته بود .دلم واسه زهرا می سوخت ، همش تو دلم میگفتم خدایا چرا عمر زهرا به این دنیا کم بود هنوز جوون بود و آرزو داشت کلی حسرت به دلش بود چرا انقدر زود ستاره ش خاموش شد ؟
حالا سالهاست ازدواج کردم و ننه سکینه چند ساله فوت شده از مادرمم خبری ندارم و با دختر زهرا زندگی میکنم ، یادگار تنها خواهر درد کشیدم .

پایان داستان خدیجه .

دوستان خانواده ها در تربیت وهدایت بچه ها جوونها نقش مهمی دارن واگر در این میان بین خانوداه ها و جوونها فاصله یا مشکلی وجود داشته باشه اونوقت انحرافشون افزایش پیدا میکنه .
نوع رابطه پدرو مادر با بچه هاشون در جلوگیری از کشیده شدن به ورطه سیاه اعتیاد بسیار جدی است . یعنی تو خانواده هایی که کانون گرمی وجود داشته کمتر انحرافات اخلاقی و گرایش به اعتیاد دیده شده .
اون خانواده هایی که نمی تونن رابطه ی عاطفی و منطقی با بچه هاشون بر قرار کنن به مراتب بیشتر آسیب می بینن .
دوستان گرامی امیدوارم داستان آموزنده بوده باشه .ممنونم از همراهیتون 🌸🌸🌸
...